ضرب المثل عروس ِخودم می‌دونم


عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



سلام سرگردان دیاری هستم که مردمانش کر و کورند در ظاهر انسان هستند.خسته نمیشوند از نگه داشتن نقاب هایشان در پشت نقابشان هزاران نقاب دیگر دارند و هیچگاه خسته نمیشوند از نگه داشتن اون,بدنیال شهوت هستند و خوشگذارنی اگر محبت ببیند,اگر لطف ببینند سریع میگن حقمون بود و بیشعوری یعنی اینکه لطف دیگران را وظیفه آنان پنداشتن . . . . . . . . . . .با تبادل لینک موافقم. لینک کنید و اطلاع دهید همه رو لینک میکنم.

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان نوازش عشق و آدرس patlove.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار مطالب

:: کل مطالب : 243
:: کل نظرات : 0

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 92
:: باردید دیروز : 134
:: بازدید هفته : 522
:: بازدید ماه : 507
:: بازدید سال : 4096
:: بازدید کلی : 79855

RSS

Powered By
loxblog.Com

نوازش عشق

ضرب المثل عروس ِخودم می‌دونم
دو شنبه 11 اسفند 1393 ساعت 19:33 | بازدید : 299 | نوشته ‌شده به دست ADRIFT | ( نظرات )

هرگاه مادری به دختر بی‌هنر و سبک­سر خود نصیحت کند که بیا و چیزی یاد بگیر و دختر خیره‌سری کند و بگوید : «بلدم اینها که چیزی نیست» مادر می‌گوید : «عروس خودم می‌دونم ! بی‌خشت خومی هم بیذار روش».

 

 

 

دختری تازه شوهر کرده بود و سر خانه بخت رفته بود اما بس که بازیگوش و لجباز بود توی خانه باباش و زیر دست مادرش هیچ کمالی یاد نگرفته بود. یک روز شوهرش گفت : «امشب یک دمپخت عدس و کلم بپز» دخترک که بلد نبود چه بایدش کرد رفت پیش پیرزن همسایه و گفت : «می‌خوام دمپخت عدس کلم بار کنم چه کارش کنم ؟» پیرزن گفت : «ننه‌جون ! اول برنجش را خوب پاک کن و چند تا آب بشور». دختر گفت: «خودم می‌دونم» بعد گفت : «پوست کلم را بیگیر و عدسشم ریگ شور کن» هنوز حرف پیرزن تمام نشده بود که باز گفت : «خودم می‌دونم»

 

 

 

پیرزن حوصله کرد و گفت : «گوشتشم تکه‌تکه کن و بوشور و تمیز کن». باز دخترک نگذاشت حرف پیرزن تمام بشود گفت : «می‌دونم» پیرزن دنیا دیده فهمید که دخترک آب بی‌لگام خورده و تربیت نشده اما ابدا به رویش نیاورد و گفت : «وقتی که عدست پخت و برنجت دانه آمد همین که دیدی داره آبش جمع می­شه دورش را بالا بکش ...» دخترک با بی‌حوصلگی توی حرف پیرزن دوید و گفت : «می‌دونم» صحبت که به اینجا رسید و پیرزن دید فایده ندارد به همچی دخترک فضولی منع و نصیحت کند گفت «جونم ! حالو که خودت می‌دونی بی‌خشت خومی ام بیذار روش و دمش کن»

 

 

 

دخترک سبکسر گفت : «خودم می‌دونم» شب شد و شوورو خونه اومد و زنک دمپخت را کشید. شوهرو همین که یک لقمه تو دهنش گذاشت دید این دمپخت عدس کلم نیست بلکه دمپخت گل و ریگ هست. چوب کشید به بختار دخترک، حالا نزن کی بزن ! دخترک گفت : «والله پیرزن همسایه‌مان یادم داد» مرد رفت پیش پیرزن تا گله بکند.

 

 

پیرزن گفت : «هرچی به زنت گفتم ئی‌جوری بکن گفت خودم می‌دونم ! من هم گفتم حالو خودت می‌دونی بی‌خشت خومی ام بیذار روش !»

منبع:jasjoo.com




:: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسب‌ها: ریشه ضرب المثل ها | داستان ضرب المثل ها ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: